محل تبلیغات شما

صدای زنگ توی سرم می پیچید، وحشت زده از خواب پریدم، هنوز صدا را می شنیدم تا اینکه متوجه شدم این صدای زنگ ساعت کوکی که هر روز من را از خواب بیدار می کند است. به ساعت نگاه کردم تا ببینم چقدر دیگر وقت دارم که بخوابم، دیدم این بار سوم است  که ساعت زنگ می خورد و من دو بار دیگر آن را خاموش کرده ام و خوابیده ام. فهمیدم که باید بلند شوم و زماتی برای خوابیدن ندارم. از جایم بلند شدم و دست و صورتم را شستم. خیلی گرسنه بودم به سمت میز صبحانه رفتم که مثل هر روز چشمم به ساعت افتاد و متوجه شدم زمانی برای خوردن صبحانه ندارم. لقمه ای که مادرم برایم گرفته بود را برداشتم و با عجله به سمت اتاقم رفتم. لقمه را در کیفم گذاشتم، لباس هایم را پوشیدم و با عجله از خانه بیرون رفتم

*************

ادامه این داستان زیبا به نویسندگی سرکار خانم زارعی ، در فایل زیر می باشد .

دانلود فایل با لینک مستقیم

معلم شاد و با روحیه

اسلام و سفارش به رعایت حقوق کودکان

چگونه کودکی شاد تربیت کنیم

ساعت ,روز ,شدم ,زنگ ,لقمه ,ام ,هر روز ,به سمت ,متوجه شدم ,مثل هر ,و با

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها